دردانه من و بابا حمیددردانه من و بابا حمید، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

دردانه مادر

سالگرد ازدواج

یکشنبه ۲۳ آذر  آراد عزیزم فردا یک ماهه میشی. خداروشکر که دوره نوزادیت رو به سلامتی پشت سر گذاشتی. از لحظه تولد تا به امروز، هم لحظه های شاد داشتم و هم لحظات سخت.  سرماخوردگی و دندون درد و درد استخوان انتهایی ستون فقرات و بخیه درد و ... همه و همه دست به دست هم دادن تا نتونم از ذره ذره بودنت لذت ببرم. سردرگمی موقع گریه های بی امان و نفهمیدن علت گریه و این اواخر سرماخوردگیت حسابی آزرده ام کرده. بیست روز اول مادر جون پیشمون بود. بعد یک روز تنها موندیم و بعدش چهار روز رفتیم خونه آقاجونت. خستگی جسمی من باعث شد تصمیم بگیریم بریم پیش مادر و پدر جون. درسته هنوز چهل روزت نشده اما تنهایی از پس انجام کارا بر نمیام. از پا قدم خیرت ماشین ر...
23 آذر 1393

مادرانه های سخت و شیرین

آراد عزیزم سلام حالا دیگه می تونم ببینمت می تونم لمست کنم می تونم ببوسمت  به راستی که بوی بهشت میدی  هر بار نگات می کنم خدارو برای این معجزه بزرگ شکر می کنم. تمام اجزای بدنت منو یاد بزرگی خدا میندازه. عزیزم از وقتی به دنیا اومدی کولیک اذیتت می کنه. اینقدر به خودت پیچ می خوری و قرمز میشی که دلمدمی خواد اون لحظه بمیرم و عذاب کشیدنت رو نبینم. شب بیداری خیلی سخته انگار تمام انرژی بدنت رو از  دست میدی.  تا ۱۴ آذر مادر پیشمون بود و باعث دلگرمی. چقدر واست شعر می خوند. چقدر نازت رو می خرید. چقدر با دقت نگاش می کردی. قرار بود من و تو با مادر بریم اما دندون درد مامانی باعث شد رفتنمون کنسل بشه. واسه همین  ...
17 آذر 1393

خاطره تولد آراد عزیزم

دکتر گفته بود که ۲۶ آبان باید بیای. واسه همین مادر و پدرجون جمعه ۲۳ اومدن که مادر پیشم بمونه. پدر جونم خیلی دوست داشت تو رو ببینه بعد برگرده. آخه باید می رفت سرکار. با تمام خستگی اون شب مادر و پدر جون توی پیاده روی با من و تو بابایی همراهی کردن. خیلی خوش گذشت. بعدش مامانی یه دوش گرفت و خوابیدیم. ساعت یک بود که فهمیدم داری میای. رفتم تو اتاق خواب و یادداشتهای کلاس آموزشی رو آوردم و خوندم. با اینکه خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم واقعا ترسیده بودم. بابایی مادر و پدر جون خسته بودن. دلم نیومد بیدارشون کنم. فقط ساعت سه به بابایی گفتم آراد داره میاد اما بخواب تا صبح. ساعت ۶ دیگه تحملم تموم شد. مادر جون رو بیدار کردم. بابایی هم بیدار بود. پدرجون ب...
2 آذر 1393
1